پیش گفتار
برای من سفر یعنی زیستن و تجربه کردن؛ نه صرفاً قصهی سواحل سفید و معابد طلایی. واقعیتش این است که همانقدر که در سفر لحظههای ناب پیدا میشود، همانقدر هم غیرمنتظرهها سر راهت سبز میشوند. اما هیچوقت نخواستهام این «دردسرها» را شکست ببینم. سفر برای من میدان تمرین است؛ تمرینی برای آرام ماندن وسط طوفان، برای خندیدن حتی وقتی نقشهها برهم میریزد.
اگر قرار بود فقط دنبال راحتی باشم، هتلهای یو-ال با همهی امکاناتشان انتخابهای بهتری بودند. اما سفرِ واقعی، همانقدر که روی شنهای فی فی دراز کشیدن است، همانقدر هم پشت در بستهی یک فرودگاه ماندن میتواند بخشی از تجربه باشد. این سفرنامه دربارهی همین دوگانه است؛ روایت زیستِ واقعی سفر، که هم شیرینی دارد و هم تلخی، اما هیچکدام نتوانست شوق سفر را در من کم کند.
چرا دوباره جنوبشرق آسیا؟
یک سال قبل، اولین سفرم به جنوبشرق آسیا اتفاق افتاد: تایلند، مالزی و سنگاپور. سفری پر از کشف و تجربههای شیرین. آنقدر لذت بردم که وقتی برگشتم ایران، با خودم گفتم «این آخرین بار نیست». درست یک سال بعد دوباره برنامه ریختم برای سفر دوم؛ این بار نه به مقصدهای شناختهشده، بلکه به سه کشوری که کمتر در لیست سفرها دیده میشوند: لائوس، کامبوج و ویتنام.
من همیشه تنها سفر میکنم. تنهایی مزهی خاص خودش را دارد، اما سختیهایی هم دارد؛ از جمله گرفتن ویزا. کشورها معمولاً به گروهیها راحتتر ویزا میدهند تا مسافران منفرد. با این حال، با تجربهای که از قبل داشتم مطمئن بودم میشود کارها را جلو برد.
برنامهام ساده بود: در طول یک ماه، هر هفته یک کشور. همه چیز مرحلهبهمرحله پیش رفت، تا رسیدم به روز پرواز.
عکس از سفر سال قبل به مالزی Cameron Highlands به همراه دوستانی از انگلیس ایرلند و کانادا
بخش اول: گرفتن ویزاها، یک پازل پر از جزئیات
برای شروع سفر باید سه ویزا آماده میکردم:
- لائوس: سفارت در ایران ندارد. تنها گزینه این بود که از تایلند یا مالزی اقدام کنم. با حسابوکتاب پروازها و هزینهها، بانکوک بهصرفهتر شد. پس مجبور بودم اول ویزای تایلند بگیرم.
- کامبوج: بهظاهر سادهتر بود؛ چون ایویزا داشت. اما بعد از ثبت درخواست آنلاین، سفارت ازم خواست علاوهبر گردش حساب سهماهه، گردش یکساله و چند حساب بانکی هم بدهم. مدارک اضافه را تهیه و ارسال کردم و یک هفته بعد ویزا رسید.
- ویتنام: سختتر از همه. بهویژه برای مسافران منفرد. مجبور شدم از طریق آژانس اقدام کنم. طولانی شد ولی بالاخره صادر شد.
- تایلند: برای ورود اولیه و اقدام ویزای لائوس. مهمترین نکته این بود که ویزایم سینگل بود. همین یک مورد بعدها کل برنامهام را زیر و رو کرد!
روز حرکت رسید.
ویزا کامبوج
یک روز توقف در بانکوک
بالاخره رسیدم به بانکوک. فرودگاه همیشه شلوغ و پر از توریست بود . ولی من حواسم فقط به یک چیز بود: ویزای لائوس. بدون توقف مستقیم رفتم سمت سفارت لائوس. بر خلاف همهی داستانهایی که شنیده بودم، این یکی مثل آب خوردن بود: یک عکس، یک فرم، کمتر از بیست دقیقه... سادهترین ویزایی که توی عمرم گرفتم.
تا بیستوچهار ساعت دیگه پروازم به پنومپن بود. وقت زیادی برای گشتوگذار نداشتم، اما دل کندن از خیابونهای آشنا و رنگارنگ بانکوک هم سخت بود. دوباره خودم را وسط جمعیت دیدم، بین دستفروشها، رستورانهای خیابانی، بوی سوپ تند و شیرین و صدای قایقهایی که از کنار رودخانه رد میشدند.
با اینکه قرار بود فقط یک روز بمونم، اون چند ساعت برام مثل یک سفر جداگانه بود. انگار اومده بودم یه نفس بکشم قبل از شیرجهزدن توی ماجراهای بعدی.
شب، حتی یک دقیقه چشم رو هم نگذاشتم. نه بهخاطر صدا یا نور یا جای خواب... از هیجان. از اون جنس هیجانهایی که فقط قبل پرواز به یک کشور ناشناخته سراغت میاد. ساعت پنج صبح جمعه، وقت پرواز بود. من آمادهی ماجراهای جدید بودم—یا حداقل، اینطور فکر میکردم...
بانگکوک زیبا
پیش از پرواز کامبوج: رؤیایی که داشت واقعی میشد
وقتی آخرین ویزا روی پاسپورتم نشست، انگار همهی سختیها و دوندگیها ارزش پیدا کرد. آن چند مهر کوچک فقط چند صفحه کاغذ نبودند؛ کلید ورود به سه کشوری بودند که سالها اسمشان در ذهنم مثل یک رؤیا میچرخید.
لائوس با رودخانهی مکونگ و معابد بوداییاش، جایی که میخواستم آرامش ناب شرق را حس کنم.
کامبوج با انگکور وات و تاریخ پرهیاهویش، مقصدی که همیشه روی جلد مجلههای سفر برق میزد.
و ویتنام، سرزمینی پر از شالیزار، خیابانهای پرهیاهو و قایقهایی که در میان خلیجها شناورند.
این سه کشور جزو اولین آرزوهای سفری من بودند؛ مقصدهایی که در دفترچهی یادداشت کنار تختم نوشته بودم و بارها در عکسها و ویدیوها دنبالشان کرده بودم. حالا قرار بود همهی آن تصاویر رویایی تبدیل به تجربهی واقعی شوند.
یک سال کامل پسانداز کرده بودم، بارها استرس گرفته بودم که نکند یکی از ویزاها جور نشود. اما حالا همه چیز آماده بود. حس میکردم یک رؤیای قدیمی بالاخره دارد رنگ واقعیت میگیرد.
بخش دوم: اولین شوک در پنومپن
هواپیما بعد از یک پرواز کوتاه روی باند فرودگاه پنومپن نشست. خسته اما پرهیجان بودم؛ بالاخره قرار بود اولین کشور از سهگانهی سفرم رو ببینم. توی صف کنترل پاسپورت ایستاده بودم و انتظارم مثل همیشه این بود که چند سؤال ساده بپرسند: «چند روز میمونی؟ هتل کجاست؟ بلیت برگشت داری؟»
همه مدارک آماده بود: رزرو هتلها، بلیتهای پرواز بعدی، حتی ویزای لائوس و ویتنام.
نوبتم رسید. افسر پاسپورت را گرفت، نگاهی سطحی انداخت و بعد با اخم به صفحهها خیره ماند. بدون اینکه حتی یک سؤال بپرسد، سرش را بلند کرد و گفت:
«برگرد. ورود شما ممکن نیست.»
انگار ضربهای به سرم خورد. در لحظه نفهمیدم چی شنیدم. با تعجب پرسیدم: «ببخشید؟ میتونید توضیح بدید؟» اما او حتی نگاه هم نکرد. دستش را به نیمکتی کنار سالن گرفت و سرد گفت:
«بشین اونجا.»
حس کردم یک سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بقیه مسافران یکییکی مهر ورود میگرفتند و رد میشدند، ولی من کنار نیمکت معطل مانده بودم. چند دقیقه گذشت، هیچکس چیزی نگفت. بالاخره افسر دیگری آمد، پاسپورتم را گرفت و بیهیچ توضیحی چند عکس از من گرفت؛ درست مثل متهمی که تازه دستگیر شده. بعد هم پاسپورت را برداشت و به سمت اتاق شیشهای کناری رفت؛ جایی که یک سرهنگ با یونیفورم نشسته بود. همهچیز خیلی رسمی و سنگین بود.
منتظر ماندم. هر بار که در اتاق باز میشد، امید داشتم بیایند و بگویند «اشتباه شده». اما خبری نبود. وقتی جرئت کردم جلو بروم و محترمانه بپرسم: «اگر مشکلی هست، بگید رفع کنم. مدارکم کامله. حتی ویزای لائوس و ویتنام دارم»، جواب افسر ارشد کوتاه و تحقیرآمیز بود:
«صحبت نکن. برو بشین.»
آنجا فهمیدم موضوع دیگر یک سوءتفاهم ساده نیست. رفتاری که با من میکردند بیشتر شبیه برخورد با یک مجرم بود تا یک مسافر. هیچ توضیحی داده نمیشد، هیچ فرصتی برای دفاع وجود نداشت.
من بارها تنها سفر رفته بودم و همیشه میدانستم روند ورود ممکن است کمی سختگیرانه باشد، اما این سکوت، سردی و بیتوجهی عجیب بود. حتی وقتی ویزاهای دیگرم را نشان دادم، انگار هیچ اهمیتی نداشت.
بعد از مدتی مأمور ایرلاین آمد و خیلی ساده گفت:
«طبق قوانین، وقتی کشوری ورودت رو رد کنه، ما موظفیم تو رو برگردونیم به همون جایی که ازش پرواز کردی. برای شما یعنی بانکوک.»
همینطور که به مهرهای پاسپورتم نگاه میکردم، همهی نقشهها و شور و شوقی که برای دیدن بکرترین بخشهای جنوبشرق آسیا داشتم، جلوی چشمم فرو ریخت. همهی آن یک سال پسانداز و برنامهریزی، درست در چند دقیقه دود شد.
پاسپورت در دست مهماندار و انتقال به اداره مهاجرت
بخش سوم: بازگشت ناخواسته به بانکوک
بعد از آن لحظهی شوکآور در فرودگاه پنومپن، مجبور شدم ساعتها در سالن انتظار بمانم. ۱۲ ساعت تمام گذشت. هر بار امید داشتم شاید مأموری بیاید و بگوید راهحلی پیدا شده. اما خبری نبود.
وقتی ناامیدی کامل در دلم نشست، رفتم سراغ مأمور مهاجرت و گفتم:
«من ویزای لائوس و ویتنام رو دارم. اگر کامبوج اجازه ورود نمیده، حداقل بذارید از همینجا پرواز کنم به یکی از اون کشورها. چرا باید برگردم بانکوک؟»
اما جواب همیشه یک جملهی تکراری بود:
«اوکی… but this is our policy.»
هیچ توضیح بیشتر، هیچ انعطافی. فقط تکرار یک قانون خشک.
من میدانستم مشکل اصلی کجاست: ویزای تایلند من سینگل بود. یعنی همینکه یک بار از تایلند خارج شده بودم، برگشت دوبارهام بدون ویزای جدید «غیرقانونی» محسوب میشد. حالا اگر از پنومپن مستقیماً به لائوس یا ویتنام پرواز میکردم، روی کاغذ همهچیز درست بود؛ چون ویزاهایشان را داشتم. اما در عمل، سیاست مهاجرتی میگفت:
- اگر ریجکت شوی، باید برگردی به همان نقطهای که از آن آمدی.
این قانون مثل یک زنجیر دستوپایم را بسته بود. هر چقدر توضیح دادم که سفرم فقط خراب میشود و راهحل منطقیتر این است که از همینجا به لائوس یا ویتنام بروم، باز همان جمله را شنیدم:
«OKeeey… but this is our policy.»
وقتی به بانکوک برگشتم، تازه فهمیدم این ویزای سینگل چه بلایی سرم آورده. و حالا دیگر نهتنها سفرم به کامبوج از دست رفته بود، بلکه باقی برنامهام هم داشت به هم میریخت.
فرودگاه پنومپن.- بعد چند ساعت دو جوان پاکستانی هم اضافه شدند!
بخش چهارم: بازداشتگاه فرودگاه – اقامتی که انتخاب من نبود
وقتی دوباره به بانکوک برگشتم، دیگر مسافر عادی حساب نمیشدم. از همان لحظهای که پایم را از هواپیما بیرون گذاشتم، پاسپورتم دست مهماندار بود. مرا مستقیم تحویل مأموران مهاجرت دادند و به سالنی هدایت کردند که مخصوص مسافران ریجکتشده بود.
در آنجا هیچکس توضیح اضافهای نمیداد. فقط فرمی جلویم گذاشتند که باید امضا میکردم. متنش پر از اصطلاحات حقوقی بود، ولی اصل ماجرا ساده بود:
ورود من به تایلند «غیرقانونی» محسوب میشد.
اجازه نداشتم به کشور ثالث بروم، حتی اگر ویزایش را داشتم.
تنها گزینهی قانونی: بازگشت به ایران، آن هم فقط با پرواز مستقیم و فقط با ایرلاین ایرانی.
امضا بکنم یا نکنم، تغییری در نتیجه ایجاد نمیشد. حس میکردم همه چیز از قبل نوشته شده و من فقط باید نقش خودم را بازی کنم.
و اینجاست که دردناکترین بخش قانون خودش را نشان داد: نزدیکترین پرواز مستقیم به ایران پنج روز فاصله داشت. یعنی پنج روز ماندن اجباری در بازداشتگاه. و تازه ماجرا تلختر میشد وقتی قیمت همان پرواز را میدیدی: بهجای حدود ۲۰۰ دلار، باید چیزی نزدیک به ۱۳۰۰ دلار پرداخت میکردی؛ یعنی چهار برابر قیمت عادی!
اولین شب در بازداشتگاه
ساعت نزدیک یک نیمهشب بود که بعد از بازرسی کامل بدنی و گشتن وسایلم، وارد بازداشتگاه شدم. فضای آنجا هیچ شباهتی به سالنهای ترانزیت فرودگاه نداشت؛ بیشتر شبیه خوابگاه اجباری بود:
نور مهتابی ضعیف و دیوارهای بیرنگ.
تختهای فلزی با حفاظ، کنار هم ردیفشده.
آدمهایی از ملیتهای مختلف، هرکدام با داستانی عجیب: از ترکیه، اردن، کلمبیا، حتی سوئیس.
بعضیها به خاطر اقامت بیش از حد ویزا دستگیر شده بودند، بعضیها پاسپورتشان مشکل داشت. همه منتظر بودند که تکلیفشان روشن شود. دیدنشان هم ترسناک بود، هم آرامکننده؛ چون فهمیدم تنها کسی نیستم که در چنین شرایطی گیر کرده.
هزینههای اجباری
روز بعد تازه فهمیدم این اقامت «رایگان» هم نیست. برای هر شب ماندن در بازداشتگاه باید هزینهای پرداخت میکردم که معادل اقامت در یک هتل چهارستاره در بانکوک بود! سه وعده غذا هم جزو همین بسته حساب میشد. هیچ انتخابی نداشتم؛ یا باید میپرداختم، یا در صورت ناتوانی بعد از ۳۰ روز به زندان مرکزی بانکوک منتقل میشدم.
دیدم دو نفر دیگر—یکی کلمبیایی و یکی تونسی—هفتههاست همینجا ماندهاند، چون پول پرواز برگشت را ندارند. همین باعث شده بود حالوهوای همه پر از اضطراب باشد.
تصور بودن در بازداشتگاه برای اولین بار در کشور ثالث حس عجیبیه !
بخش پنجم: تلاشهای بینتیجه
از همان روز اول که وارد بازداشتگاه شدم، دنبال راهی بودم تا اوضاع را درست کنم. نمیخواستم فقط دست روی دست بگذارم و منتظر بمانم.
اول با سفارت ایران تماس گرفتم. خیلی وقتها حتی جواب نمیدادند و وقتی هم میگرفتند میگفتند: «این موضوع به ما مربوط نیست. باید خودشان تصمیم بگیرند.» جملهای که شنیدنش واقعاً ناامیدکننده بود. چون در ذهنم همیشه سفارت آخرین امیدی بود که میتوانست پشتیبانی کند.
بعد سراغ ایرلاین رفتم. بارها توضیح دادم که حاضر هستم با هزینه خودم بلیت جدید بگیرم، حتی پروازی غیرمستقیم با توقف در دوبی یا مسقط. اما جواب همیشه یک جمله بود:
«فقط پرواز مستقیم. فقط با ایرلاین ایرانی.»
این قانون خشک مثل دیواری جلوی من ایستاده بود. هیچ انعطافی وجود نداشت.
و بدتر از همه اینکه نزدیکترین پرواز مستقیم پنج روز بعد بود و قیمتش تقریباً سه تا چهار برابر پروازهای عادی. در واقع باید حدود ۱۳۰۰ دلار میپرداختم برای چیزی که معمولاً با ۲۰۰ دلار میشد گرفت.
در این شرایط هر روز مأموران ایرلاین به بازداشتگاه میآمدند و میپرسیدند:
«بلیت گرفتی؟»
و من هر بار همان جواب را میدادم:
«نه، چون حاضر نیستم زیر بار این پرواز برم.»
واقعیت این بود که من پولش را داشتم، اما نمیتوانستم بپذیرم کل سفرم بیدلیل نابود شود و آخر سر هم مجبور شوم چندین برابر هزینه کنم و پنج شب بیشتر در بازداشتگاه بمانم. برایم مثل یک بیعدالتی بزرگ بود.
حس میکردم اگر همان لحظه تن بدهم، همهی آن یک سال پسانداز و برنامهریزی را با دست خودم دور ریختهام.
این مکالمه چند روز پشت سر هم تکرار شد. انگار با دیوار حرف میزدم، اما همین مقاومت تنها چیزی بود که حس میکردم هنوز اختیارش دست خودم است.
در همین روزها با یک دوست کلمبیایی آشنا شدم که ۲۲ روز بود در بازداشتگاه مانده بود و فقط ۸ روز دیگر فاصله داشت تا او را به زندان مرکزی بانکوک منتقل کنند. وقتی با او و چند نفر دیگر صحبت میکردم، همه یک چیز مشترک میگفتند:
«برای کسی مهم نیست چند روز اینجا بمانی. آنها فقط قوانین را اجرا میکنند.»
شنیدن این جمله واقعاً سنگین بود. یعنی نه زمان برایشان اهمیت داشت، نه شرایط آدمها. فقط اجرای یک روال خشک و بیروح.
بخش ششم: فشار مالی و محدودیت انتقال پول
برای ورود به کامبوج، بعضی رزروهایم را قطعی و غیرقابلاسترداد گرفته بودم. آن لحظه فکر میکردم این بهترین تصمیمه؛ چون همیشه با خودم میگفتم هرچه برای پلیس مهاجرت قصد سفر جدیتر احراز بشه، شانس صدور ویزا و اجازه ورود هم بالاتر میره. اگر فقط رزروهای بدون پرداخت نقدی نشون میدادم، شاید به نظرشان موقتی و غیرواقعی میآمد.
اما حالا که اینطور ریجکت شده بودم، همان تصمیمی که میتوانست در یک حالت بهترین باشد، به بزرگترین نقطه ضعف من تبدیل شد. چندصد دلار بیهوده سوخت و بودجه سفرم بهشدت کم شد.
با این ضرر و هزینههای بازداشتگاه، در نهایت برای خرید بلیت برگشت فقط 120 دلار کم داشتم. عدد زیادی نبود، ولی در آن شرایط مثل یک سد بزرگ جلوی راهم ایستاده بود.
وضعیت وقتی سختتر شد که دیدم هرچه به روز پرواز نزدیکتر میشویم، قیمت بلیت هم کمی بالاتر میرود. از طرفی هزینهی اجباری اقامت در بازداشتگاه و وعدههای غذایی هم به شکل روزانه از جیبم کم میکرد. این یعنی اگر زودتر راهحلی پیدا نمیکردم، جدیجدی پولم برای پرواز کم میآمد و شاید فرصت برگشتم هم از دست میرفت.
انتقال پول از ایران هم غیرممکن بود:
- شبکههای پرداخت جهانی مثل پیپال، ویزا یا مسترکارت به خاطر تحریمها برای ما ایرانیها کار نمیکرد.
- صرافیها هم حداقل سه روز زمان میخواستند تا پول به حساب برسد. و من این زمان را نداشتم.
مأمور تایلندی هر بار با ذوق میآمد و یک راهحل «طلایی» پیشنهاد میداد:
«با پیپال پرداخت کن! با وسترنیونیون بزن! از مسترکارت استفاده کن!»
و من هر بار توضیح میدادم: «برای ما ایرانیها هیچکدام از اینها در دسترس نیست.»
آنها باورشان نمیشد. برایشان عجیب بود که چطور ممکن است کشوری بتواند بدون این ابزارها زندگی روزمره داشته باشد. بارها میپرسیدند: «پس خرید روزانهتون رو چطور انجام میدید؟» و من فقط لبخند تلخی میزدم.
کارکنان ایرلاین که هربار با یه راه حل طلایی پیش من میومدن!
بخش هفتم: یک کمک کوچک، اما حیاتی
در بازداشتگاه هر روز بحث من با مأمورها تکرار میشد. بهشان میگفتم:
«موندن هر روز اینجا، با هزینهی اجباری بازداشتگاه و غذا، داره روز به روز پول من رو کمتر میکنه. اگر واقعاً میخواید مشکلم حل بشه، باید اجازه بدید زودتر پرواز کنم. الان حدود 100 دلار کم دارم. همین الان اگر این امکان فراهم بشه، میتونم بلیت بگیرم و برگردم.»
اما جوابشان هیچوقت تغییر نمیکرد؛ فقط تکرار قانون و بیتفاوتی.
در همین روزها با یک مرد اردنی آشنا شدم. آرام و اهل صحبت. یک روز وقتی شنید من به مأمورها میگویم حدود 100 دلار کم دارم، چیزی نگفت. اما روز بعد، درست قبل از اینکه آزاد شود، آمد سراغم. یک اسکناس ۱۰۰ دلاری از جیبش بیرون آورد و گفت:
«این رو بگیر تا کارت راه بیفته.»
اول قبول نکردم. میدانستم دقیقا 120 دلار نیاز دارم و هنوز ۲۰ دلار کم دارم و روم نمیشد بگویم بیشتر لازم دارم. اما بعد فکر کردم ماندن پنج روز دیگر در بازداشتگاه یعنی صدها دلار هزینهی اضافه. در مقابل، پیدا کردن ۲۰ دلار خیلی راحتتر از ۱۲۰ دلار بود. پس کمک او را پذیرفتم. قول دادم به محض رسیدن به ایران پول را برگردانم، اما فقط لبخند زد و گفت: «مهم نیست، فقط از اینجا خلاص شو.»
20 دلار سرنوشت ساز
حالا مانده بودم با همان ۲۰ دلار آخر. کمتر از ۲۴ ساعت تا پرواز جمعه وقت داشتم.(در واقع هر هفته فقط چهارشنبه و جمعه پرواز بود. من هم عمداً پرواز چهارشنبه را از دست داده بودم چون نمیخواستم زیر بار هزینهی اجباری پرواز چندبرابری بروم. گفتم اگر تا آن روز فیدبک مثبتی نگرفتم، نهایتا با پرواز جمعه برمیگردم.و بین پنج روز در بازداشتگاه و هفت روز دیگر خیلی توفیری نیست! )
حالا که فقط چند ساعت مانده بود، هنوز ۲۰ دلار کم داشتم و همهی راهها را امتحان کرده بودم. اگر جور نمیشد، باید یک هفتهی دیگر میماندم و با هزینههای بازداشتگاه، این کسری به حدود ۲۰۰ دلار میرسید.
در همین ناامیدی بود که یک ایده طلایی به ذهنم رسید. با خودم گفتم: ایرانیها همیشه مهاجرت میکنند؛ مطمئناً در تایلند هم کامیونیتی دارند. اگر بتوانم یکی از آنها را پیدا کنم، ازش یک شماره حساب داخلی ایران میگیرم، پول را به حسابش در ایران میزنم (که لحظهای انجام میشود) و اینطرف معادل دلاریاش را نقد میگیرم.
بهسرعت کامیونیتی ایرانیهای تایلند را پیدا کردم و به مدیرشان پیام دادم. اما جوابش ناامیدکننده بود:
«این کار امکانپذیر نیست. یکبار سوءاستفاده شده. کسی توی ایران پول رو به حسابم زده، من اینطرف نقد تحویل دادم، بعد فهمیدم اون آدم تو ایران کلاهبرداری کرده و پول دزدی بوده.و در واقع پول شویی کرده! دیگه هیچوقت این کار رو انجام نمیدم، حتی برای ۲۰ دلار.»
حق داشت. آن ماجرا برایش دردسر درست کرده بود و نمیخواست دوباره تکرار بشود. اما برای من این ۲۰ دلار سرنوشتساز بود. کمتر از ۲۰ ساعت به پرواز مانده بود و هیچ انتخاب دیگری نداشتم. شروع کردم به توضیح، به قانعکردن. گفتم مبلغ ناچیز است، گفتم هیچ منطقی ندارد کسی برای ۲۰ دلار چنین کاری کند، حتی برایش از تور بازداتشگاه عکس فرستادم!
چند ساعت طول کشید. بالاخره قبول کرد. وقتی پیامش آمد که «باشه، انجام میدم»، از خوشحالی نمیدانستم باید چه کار کنم.
عمراً فکر میکردم قبل از شروع این سفر، چنین زنجیرهای از اتفاقات عجیب سرم بیاید. اما شد. و همین شد حلقهی آخر برای خرید بلیت و خروج از بازداشتگاه.
دوست خوب اردنی (نفر سمت راست) و کلمبیایی
بخش هشتم: روز آخر و بازگشت
کمتر از 12 ساعت به پرواز مانده بود که بالاخره موفق شدم پول موردنیازم را جور کنم. اما درست همان روز یک کشف عجیب داشتم:
قیمت بلیت پرواز تهران که اگر از داخل ایران میخریدی، چیزی حدود چهار برابر بود. ولی وقتی همان بلیت را از دفتر ایرلاین در بانکوک میگرفتی، فقط یکچهارم قیمت حساب میشد!
هیچوقت دلیلش را نفهمیدم. چرا باید همان ایرلاین ایرانی، برای خارجیها با درآمدهای بالاتر، بلیت را ارزانتر بفروشد و برای مسافران داخل ایران گرانتر؟ مانده بودم خوشحال باشم که بالاخره ارزانتر توانستم بخرم، یا ناراحت از این تبعیض عجیب!
بههرحال، با کمک همان مهماندارها بلیت را از بانکوک خریدم و وقت بازگشت رسید. بعد از چند روز کابوسوار در بازداشتگاه، فقط میخواستم پایم دوباره روی زمین خودم باشد.
ورود به ایران
وقتی هواپیما در ایران نشست، هنوز ماجرا تمام نشده بود. پاسپورتم در طول پرواز دست خلبان بود و طبق قانون، او موظف بود آن را تحویل پلیس بدهد. بهمحض ورود، مرا نگه داشتند و گفتند:
«باید بررسی کنیم چرا در کامبوج ریجکت شدی. شاید مشکلی وجود داشته باشد که لازم باشد به زندان منتقل شوی.»
این حرف شوک دیگری بود. تمام ماجرا را توضیح دادم و گفتم: «راستش خودم هم دوست دارم دلیلش را بدانم، چون هیچ توضیحی به من داده نشد.»
دو ساعت تمام در سالن مخصوص منتظر ماندم تا بالاخره صدایم کردند. افسر ایرانی بعد از بررسی کوتاه گفت:
«هیچ مشکلی نبوده. میتونی بروی.»
بعد حتی از من پرسیدند: «اونجا کتکت هم زدن یا نه؟»
انگار مرز خط قرمز و اقدام تازه از همینجا شروع میشد! تا وقتی فقط تحقیر و بازداشت باشد، مسئلهای نیست؛ اما اگر پای خشونت فیزیکی وسط بیاید، حساسیت بالا میرود.
پاسپورتم بالاخره مهر ورود خورد. همه چیز تمام شد. سفری که قرار بود نقطهی اوج تجربههایم باشد، به شکلی غیرقابلباور و تلخ پایان گرفت.
امام خمینی: فرودگاهی بینالمللی، اما خالی! حاصل سالها بیتوجهی به توریسم؛ همون چیزی که دردسر سفر منو هم رقم زد.
پایان
فکر میکردم اگر یه روزی قرار باشه توی سفر گیر بیفتم، احتمالاً مرز سودان یا دل صحرای لیبی باشه. یا شاید شبی توی سومالی.
اما همهی اون تصورات، اینجا خرج شد: وسط جنوبشرق آسیا، جایی که اصلاً انتظارش رو نداشتم.
سفر همیشه طبق نقشه پیش نمیره و شاید همین غیرقابلپیشبینی بودنشه که دلنشینش میکنه.
این ماجرا، با همهی دردسرها و بالا و پایینهاش، نه یه رؤیای ناتموم بود، نه یه خاطرهی تلخ؛ فقط یه بخش واقعی از همون راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم. راهی که تهش قراره فقط «دیدن» نباشه، “زیستن” باشه.
وقتی برگشتم ایران، هیچچیز خاصی منتظرم نبود همه چیز سر جاش بود: خیابونها، چای و صدای بوق ماشینها.
ولی خودم فرق کرده بودم. انگار یه چیزی توی نگاهم به سفر، به دنیا، جابهجا شده بود.
یه مدت گذشت؛ بعد یه روز نشستم پای لپتاپ و یه پوشه ساختم:
«جنوب شرق آسیا 2 – این بار، پرحادثه تر.»
چمدون هنوز گوشهی اتاقه. فکر کنم تا دوباره وقتش برسه، زیاد طول نکشه.هنوز کلی داستان اون بیرونه!
دیدگاهها (0)
هنوز نظری ثبت نشده است.
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید.